لیلی شبی از وادی مجنون گذر کرد
با گوشه چشمی به حال او نظر کرد
مجنون در آن امواج غم حال خوشی داشت
در گیر و دار عشق احوال خوشی داشت
فریاد می زد از سر سوز و سر درد
لیلای خود را یکنفس فریاد می کرد
لیلی چوحال عاشق دیوانه را دید
کوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشید
آمد سر او را ز روی خاک برداشت
بر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشت
مجنون عاشق تا رخ آن ماهرو دید
چون بید مجنون شانه ها او بلرزید
برخاست سربرداشت از دامان لیلی
گفتا مرا با خود رها کن جان لیلی
من عاشق جان توام لیلی همان است
لیلی همان احساس پاک جاودان است
لیلی به خود لرزید و پلکش بر هم افتاد
بر غنچه ی رویش زلال شبنم افتاد
یک لحظه مجنون گشت و مجنون را رها کرد
او را رها در جذبه ای بی انتها کرد
مجنون چو یک زورق به شط شب روان شد
لیلی بر آن تابوت کوچک بادبان شد
پارو زنان بر پهنه ی امواج راندند
چشمان شب بر آن دو هاج و واج ماندند